آسمان
حسين نيازي
مي دانستم كه صاف زل زده اي به آنها و چيز غريبي را به ياد مي آوري. صداي خنده هاشان دشت خشك را پر
كرده بود . هميشه در اين فصل با سر و صدا از آن بالا رد مي شوي. حالا نشسته اي و صداي بق بقوي خودت
را ول كرده اي و جفتت را از آن بالا پايين مي كشي.
وقتي اوستا فرياد مي كشد نيمه يا چارك تو پا به پا مي شوي و تنه به تنه ي جفت ات مي زني. من از صداي فرو
كردن بيل داخل كپ ههاي ماسه لذت مي برم.
از آن كودكي كه هر وقت تو هستي او هم هست مي پرسم چند سالش است؟ پایان قسمت اول
3 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/02/02 - 01:13 در داستانک